MY FAITH

به وبلاگ من خوش آمدید

طبقه بندی موضوعی

تقدیم به علاقه مندان علم و دانش

جمعه, ۳۰ آبان ۱۳۹۳، ۰۴:۳۱ ب.ظ

«مطالبی که در ادامه خواهید خواند از کتاب جامع الحکمتین حکیم ناصر خسرو قبادیانی می باشد . حکیم در این جملات به بهترین شکل ، اهم مطالب فلسفه،منطق ، طبیعیات،الاهیات و غیره رادر کوتاهترین جملات توضیح داده است .»

پس گوییم که شناخت مر چیزها را بحقیقت بشناخت حدود آن چیزها باشد، از بهر آنک چیزها همه بدو نوع است و بیش نیست اعنى یا  بسایط است یا مرکّبات است ، و مرکّبات را بحقیقت آنگاه توان شناختن که آن چیزها که ترکیب مرکّب از آن باشد، شناخته شود، و بسایط را بدان توان شناختن که صفتهاء خاصّ آن شناخته شود یکان‌یکان. و مثال آن از مرکّبات چنان است  که گوییم: اگر کسى گوید حقیقت «گل» چیست؟ گوییم: آب با خاک آمیخته است. اگر گوید: حقیقت «سکنگبین» چیست؟ گوییم: سرکه است با انگبین آمیخته. اگر گوید: حقیقت «تخت» چیست؟ گوییم: چوبست با صورت تخت یکى شده، و همچنین حدّ «حیوان» نفس است بجسد مقرون شده.

و امّا بسایط را که آن مبدع است و مرکّب نیست از چیزهاء دیگر، حقایق آن را از صفات خاصّ آن توان یافتن، و مثال این چنان باشد،
اگر کسى گوید: حقیقت «هیولى»   چیست؟ گوییم: جوهرى بسیط است پذیراى صورت. اگر گوید: حقیقت «صورت»  چیست؟ گوییم: صورت هر چیزى آنست که هستى آن چیز بدانست. اگر گوید: «جوهر» چیست؟ گوییم: چیزى است بذات خویش قائم و پذیراى صفات متضادّ  . اگر گوید: حقیقت «صفت» چیست؟ گوییم: صفت ، عرضى است که اندر جوهر فرود آید، و نه از جوهر باشد .

اگر گوید: حقیقت «چیز» چیست، یعنى نام چیز بر چه افتد؟ گوییم: بر آن معنى افتد نام چیز که ممکن باشد او را دانستن، و زو  خبر دادن.
اگر گوید: حقیقت «موجود» چیست؟ گوییم که موجود آنست که یا حاسّتى از پنج حاسّت مر او را اندر    یابد، یا وهم   مر او را تصوّر کند، یا چیزى برو دلیل کند.

 اگر گوید: «وجود » چیست؟ گوییم: آنک نام او هستست .
اگر گوید: «عدم » چیست؟ گوییم: آنک نام او نیستست  .

 اگر گوید: حقیقت «قدیم » چیست؟ گوییم: آنک نیستى او ممکن نباشد.
اگر گوید: حقیقت «محدث » چیست؟ گوییم: آنچ دیگرى سازنده باشد مر او را.
اگر گوید: حقیقت «علّت » چیست؟ گوییم: آنچ او سبب بودش چیزى دیگر باشد، چنانک آفتاب علّت روز است، که بودش روز را سبب اوست.
اگر گوید: حقیقت «معلول » چیست؟ گوییم: آنچ وجود او را سببى باشد، او معلول باشد.

اگرگوید: حدّ «علم » چیست؟ گوییم: علم تصوّریست از ما مر چیزى را بحقیقت آن.
اگر گوید: حدّ «دانا » چیست؟ گوییم: دانا آنست که مر چیزى را بحقیقت او تصوّر کند.
اگر گوید: «زنده » چیست؟ گوییم: آنک ازو فعلها آید، زنده است.

 اگر گوید: حقیقت «حیوان»  چیست؟ گوییم: هر جسدى که با نفس مقرون است حیوان است  اگر گوید: حدّ «قادر» چیست؟ گوییم :آنک هر گه که خواهد فعل کند او قادر است. اگر گوید: «فعل » چیست؟ گوییم: اثرى است از فاعل اندر مفعول، یا اثرکننده اندر اثرپذیر .

اگر گوید: «خواست» چیست؟ گوییم: اشارتى وهمى است میان دو کار که بخلاف یکدیگر باشند و بودش آن ممکن باشد.

 اگر گوید: «خدا» چیست؟ گوییم:او آنست که همه اوست، و مسبّب هر موجودى اوست، و کردن چیز نه از چیز، فعل اوست، و آغازکننده و تمام کنندۀ چیزها اوست، بر اندازۀ قبول هر چیزى مر تمامى خویش را.

اگر گوید: حدّ «صنعت » چیست؟ گوییم: نهادن صورت اندر هیولى.
اگر گوید: «صانع» کدامست؟ گوییم: آنک صورت را از قوّت بیرون آرد و مر آن را اندر هیولى نهد، چنانک درودگر  صانعاست که    صورت تخت را از حدّ قوّت بیرون آرد و اندر هیولى و چوب پوشدش و جز آن از صنایع   دیگر.
اگر گوید: «مصنوع » چیست؟ گوییم: آنک مرکّب است از هیولى و صورت مصنوع است.

اگر گوید: «عقل فعّال»  چیست؟ گوییم:او نخستین مبدعى است که خداى او را ابداع کرده است، و آن جوهریست بسیط و نورانى که صورت همۀ چیزها اندروست.
اگر گوید: «نفس» چیست؟ گوییم: جوهریست بسیط و روحانى و زنده است بذات و داناست بقوّت، فاعل است بطبع، و او صورتى است از صورتهاء عقل فعّال.

اگر گوید: حدّ «جنسطبیعى» چیست؟ گوییم: جماعتى است که صورتهاشان مختلف است و همه بر یک معنى‌اند، چو حیوان و ستور و مرغ و مردم بصورتهاء مختلف و همه زندگان‌اند.
اگر گوید حدّ «نوع طبیعى » چیست؟ گوییم: یک صورت است اندر اشخاص بسیار.
اگر گوید: حدّ «شخص» چیست؟ گوییم: هرچ آن بیک بخش است و اشارت برو افتد شخص است.

اگر گوید: حدّ «فصل منطقى» چیست؟ گوییم: سخنى است که گفته شود در بسیارى که مختلف باشند بانواع، اندر جواب «کدام» ، چنانک چون کسى گوید: حیوان، پس گویندش: کدام حیوان؟ او گوید: پرنده.   این فصلى باشد که بدو پرنده از جملگى جانوران جدا شود ، و پرنده نیز بسیار نوع‌هاست از عقاب و کبک و زاغ و گنجشک و جز آن.

 اگر گوید: «عرض» چیست؟ گوییم: حدّ عرض چیزیست که اندر چیزى باشد که چو از آن چیز بیرون شود آن چیز باطل نشود، چنانک سیاهى اندر موى عرض است؛ اگر سیاهى ازو برخیزدوسپید شود، موى باطل نشود.
اگر گوید: حدّ «نور» چیست؟ گوییم: جوهرى بسیط است که مر او را همى بدو بینند و چیزها را هم بدو بینند.
اگر گوید:   «ظلمت » چیست؟ گوییم: ظلمت نیستى نور است.
اگر گوید: حدّ «روز » چیست؟ گوییم: حاضرى آفتاب کز عالم جانب آفتاب روز است.
اگر گوید:حدّ «شب » چیست؟ گوییم: سایۀ زمین است.

اگر گوید: «فلک » چیست؟ گوییم: جسمى محیط است بر عالم.
اگر گوید: «عالم » چیست؟ گوییم: جملگى آنچ در میان فلک است عالم است.
اگر گوید: حدّ «ستاره » چیست؟ گوییم: جسمى نورانى است گرد با نور فشرده.   

اگر گوید: «آتش » چیست؟ گوییم: جسم روان است بگرد زمین.
اگر گوید: «زمین » چیست؟ گوییم: درشتر جسمى است اندر مرکز عالم ایستاده.
اگر گوید: «زمان» چیست؟ گوییم: عدد حرکات فلک است نزدیک فلاسفه. و گروهى گفتند: بل زمان مدّتى است بحرکت فلک شمرده و پیموده.

اگر گوید: «مکان »چیست؟ گوییم: نهایت جسم است.
اگر گوید: «حرارت » چیست؟ گوییم:فشردگى جزوهاء هیولى است. 
اگر گوید: «خشکى» چیست؟ گوییم: فرازآمدگى اجزاء هیولى است. 
اگر گوید: حدّ «ترى» چیست؟ گوییم: بخاریست با چگونگى کز جسمهاء معدنى و نباتى و حیوانى بیرون آید.

اگر گوید: حدّ «بانگ» چیست؟ گوییم: بانگ جز از بیرون جستن هوا بمیان دو جسم کز یکدیگر مفاجا جدا شوند، حاصل نشود ؛ چنانک سنگى را که بسنگى بر زنند تا سنگى بخودى خویش بشکافد و هوا بمیان او اندر جهد.

اگر گوید: «حرکت» چندست؟ گوییم: حرکت شش نوع است یکى بکون و یکى بفساد و سه دیگر بزیادت و چهارم بنقصان و پنجم باستحالت و ششم از جایى بجایى.
امّا کون بیرون شدن چیزیست از عدم سوى وجود، و فساد بازشدن چیزیست از وجود سوى عدم. و نیز گفتند که کون پذیرفتن هیولى است مر صورتى شریف را و پوشیدن مر صورتى خسیس را.    اگر گوید: «زیادت» چیست؟ گوییم: دور شدن نهایت چیزیست از مرکز خویش، و «نقصان » بازگشتن آن که   دور شده است بسوى مرکز خویش. اگر گوید:    «تغیّر»چیست؟ گوییم: بیرون شدن جسم از مکانى بمکان دگر.

اگر گوید: «کف» چیست؟ گوییم: آب است با هوا آمیخته چنانک چو مقدارى آب اندر شیشه‌ئى باشد و مر او را سخت و بسیار بجنبانند، آن آباندرو کف گردد سپید بدانچ با آن هوا که اندروست بیامیزد. اگر گوید: «بخار » چیست؟ گوییم: آب که با آتش آمیخته است.   اگر گوید: «دود» چیست؟ گوییم: آتش است با خاک آمیخته.
اگر گوید: «معادن» چیست؟ گوییم: چیزیست که اندر زمین بسته شود از سیماب و گوگرد، و خاک بآن   هر دو آمیخته.

 اگر گوید: «نبات» چیست؟ گوییم: آنچ از زمین بر آید و زیادت پذیرد و آب برو غالب است . اگر گوید: «حیوان  » چیست؟ گوییم: متحرّکى است که مر او را حسّ است و هوا برو غالب است .

اگر گوید: «فرشته» چیست؟ گوییم: نفسهاء بصلاح و با خیر است، و طبیعت فلک بریشان غالب است.   اگر گوید: «دیو» چیست؟ گوییم نفسهاء بد و با شرّست و آتش و خاک بر آن غالب است   .اگر گوید: حدّ «طبیعت » چیست؟ گوییم: قوّتى است از قوّتهاء نفس، اندر ارکان چهارگانه کار کن.

اگر گوید: «اثیر » چیست؟ گوییم: هواى   گرم است بزیر فلک ماه.
اگر گوید: «زمهریر » چیست؟ گوییم: هواى سردست زیر آن کرۀ اثیر.
اگر گوید: «ابر » چیست؟ گوییم:جموع بخارست، و بخار گفتیم که آتش است با آب آمیخته.

اگر گوید:«باران» چیست؟ گوییم:آن آب که از بخار با آتش آمیخته است، چون سرد شود آتش ازو جدا شود ، و آب بزمین بازآید، او را باران گویند.
اگر گوید: «برق » چیست؟ گوییم: آتش لطیف که پدید آید از بر یکدیگر زدن بخارات دخانى چو جمع شده باشد اندر هوا اگر گوید:«رعد» چیست؟ گوییم: بانگ زدن آن بخارات است بیکدیگر اندر هوا کآتش برق همى از آن جهد.
اگر گوید: «برف» چیست؟ گوییم: چو آب اندر هوا بفسرد پیش از آنکه ازو جدا شود، برف باشد که فرود آید.

اگر گوید: «ژاله» چیست؟ گوییم: چو آب از بخار جدا شده باشد و پیش از آنک بزمین آید، اندر هوا بفسرد، ژاله شود. اگر گوید: «چشمه‌هاء آب» چیست؟ گوییم: آبها اندر کوههاء بلند از برف و باران جمع شود، آنگاه بزمین فرو شود، و اندر شکافهاء سنگ و خاک راه یابد تا جایى بیرون آید، فروتر از آن جاى کآن آب اوّلى استاده است.
اگر گوید: «زلزله» چیست؟ گوییم: اندر زمین مکانهاء تهیست، و از آتش کلّى که گرد زمین گرفتست ، بخارات اندر آن مکانها جمع شود، و چو در وى نگنجد آن بخار زمین را بجنباند تا بشکافد، و آن بخار ازو بر آید و همۀ زمین هرگز نجنبد، بل جایى بجنبد کآن معنى آنجا حاصل شده باشد.

اگر گوید: «زمین» خود چیست و بر چیست؟ گوییم: جوهرى سختست و اندرو سوراخها و شکافهاست خرد و بزرگ، و اندر میان هوا ایستاده است بفرمان خداى تعالى، و هرچ بروست از کوهها بگرد زمین گرفتست بفرمان خداى تعالى از همۀ جانبها، و فلک بگرد هوا گرفتست از همۀ جانبها، و مرکز عالم یکى نقطه است اندر میان خاک که همۀ جزوهاء عالم را تکیه بر آن است.

اگر گوید: «خیر» چیست؟ گوییم: آنچ بفرمان بر آن اندازه که باید، و بدان وقت که باید کردن، و بدان جاى که باید، و از بهر آنچ باید، خیرست ؛ و آنچ بخلاف اینست «شرّ» است.  

 اگر گوید: «معروف» چیست؟ گوییم: آنچ که عادت مردم بر آن است و شریعت از آن نهى نکردست معروف است، و آنچ بخلاف اینست «منکر» ست.

 اگر گوید: «وهم» چیست؟ گوییم: قوّتى است از قوّتهاء نفس حسّى که چیزهاء محسوس را تصوّر کند. اگر گوید: «فکرت» چیست؟ گوییم: قوّتى است از قوّتهاء نفس ناطقه که چیزهاء مانند یکدیگر از یکدیگر جدا کند.

اگر گوید: «ایمان» چیست؟ گوییم: راست گوى داشتن شنوده است مر گوینده را بآشکار و نهان. اگر گوید: «اسلام » چیست؟ گوییم: طاعت دیگرست بر امید مکافات نیکى. اگر گوید: «کفر» چیست؟ گوییم: پوشیدنست مر حقّ رابانکار.
اگر گوید: «شرک » چیست؟ گوییم: اثبات الوهیّت است مر دو چیز را.
اگر گوید: «معصیت » چیست؟ گوییم: بیرون شدن است از طاعت.
اگر گوید: «معاد » چیست؟ گوییم: بازگشتن نفس جزوى است بسوى نفس کلّى.   
اگر گوید: «ثواب» چیست؟ گوییم: آنچ نفس بیابد اندر معاد خویش از لذّت و راحت و شادى، پس از آنک از جسد جدا شده باشد، همه ثواب است.
اگر گوید: «عقاب» چیست؟ گوییم: آنچ نفس بیابد سپس از آنک از جسد جدا شود از اندوه و درد و رنج و پشیمانى، همه عقاب است.

اگر گوید: «سخن » چیست؟ گوییم: هر لفظى که بر معنیى دلیل کند سخنست.
اگر گوید: حدّ «لفظ» چیست؟ گوییم: هر آوازى که مر او را بتوان نبشتن، لفظ است. اگر گوید: «سخن راست» چیست و کدام است؟ گوییم: صفتى گفتن مر چیز را چنانک اوست، سخن راست است و اگر بخلاف اینست «دروغ» است .

 اگر گوید: «صواب» چیست و «خطا» چیست؟ گوییم: صواب و خطا اندر ضمیر همچون خیر و شرّ است اندر فعل، و همچون حقّ و باطل است اندر احکام، و همچو منفعت و مضرّت است اندر چیزهاء محسوس.

اگر گوید: حقیقت «دنیا » چیست؟ گوییم: مدّت بقاء نفس است اندر جسد تا بوقت مرگ.
اگر گوید:  «مرگ » چیست؟ گوییم: دست بازداشتن نفس است مر جسد را.
اگر گوید: «آخرت » چیست؟ گوییم: بودش دوم است پس از مرگ جسد.
اگر گوید: «بهشت » چیست؟ گوییم عالم ارواح است و معدن لذّات است .
اگر گوید: «دوزخ » چیست؟ گوییم: معدن دردها و رنجهاست.
اگر گوید: «بعث » چیست؟ گوییم: بیدار شدن نفس است از خواب غفلت.
اگر گوید: «قیامت » چیست؟ گوییم: استادن خلق است بفرمان خداى عزّ و جلّ .
اگر گوید: «حشر » چیست؟ گوییم: جمع شدن نفسهاء جزویست به نزدیک نفس کلّى.
اگر گوید: «حساب » چیست؟ گوییم:معلوم کردن نفس کلّى است مر نفسهاء جزوى را بدانچ کرده باشند از خیر و شرّ، آنگاه که با اجساد بودند.
اگر گوید: «صراط » چیست؟ گوییم:نزدیکتر راهى سوى خداست و باللّه العون و التّوفیق.

خردمند آنست که نیکو بنگرد در خویشتن، تا ببیند کو هم از آن روز باز که نطفه‌ئى بودست، و اندر رحم مادر افتاده است، همى سوى خدا شود، و بدرجه درجه همى‌آمدست از حالى ضعیفتر بحالى قویتر وز مکانى فروتر بمکانى برتر، تا آنگاه که پیش خداى شود، و شمار او بکند، و لیکن اگر از نیکوکاران و مطیعان باشد براحت و لذّت و شادى ابدى رسد، و اگر از بدکرداران و عاصیان باشد برنج و دشوارى و اندوه بى‌کرانه رسد، و هم امروز تا فردا او شادمان باشد ، و بدان محلّ شادى

نرسد ، کز پس آمدن رسولان و کتابها و امر و نهى و وعد و وعید کسى را عذر نخواهد پذیرفتن، چنانک همى‌گوید: قوله تعالى : «هٰذٰا یَوْمُ لاٰ یَنْطِقُونَ وَ لاٰ یُؤْذَنُ لَهُمْ فَیَعْتَذِرُونَ»   


منبع:
جامع الحکمتین ناصر خسرو قبادیانی

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۳۰
م.ر.زارعی

حدیث نفس

طب

فلسفه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی